سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حمله نامرئی (داستان قسمت اول)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/2/21:: 7:56 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

-   این معرفی نامه از طرف خانم دکتر فرزانی** ست. پی اچ دی فراورده های بیولوژیک دارم و پایان نامه ام، همان طور که در سی وی ارسالی ام خدمت تون ذکر شده، کلونینگ و بررسی فولدینگ و فعالیت پروتئین GF1760مغز هامستر بوده. دوست دارم اگه اجازه بدین در پروژه پروتئین Nest1  باهاتون همکاری داشته باشم.

دکتر خلیفه* پاکت معرفی نامه را گرفت، درنگی کرد و به دختری که روبروی میزش مودب و مرتب ایستاده بود نگاه مختصری انداخت. دختر مقنعه و مانتو بلند و زیبایی پوشیده بود که به او ظاهری بسیار متین و موقر می داد. دکتر خلیفه در حالی که خود را از تیررس نگاه نافذ دختر دور نگه می داشت با سایه کم رنگی از لبخند آرام و شمرده گفت:

-   خوب، خانم دکتر فرزانی، بله؟ شما از احترام فوق العاده من به ایشون خبر داشتید، نه؟ می دانستید که رد کردن سفارش ایشون برای من بسیار دشوار خواهد بود، بله؟

-   نه! خوب ایشان در واقع استاد راهنمای تز بنده بودند. چه خوب که شما ایشان را اینقدر خوب می شناسید. من خیلی خوش شانسم که از ایشان برای شما معرفی نامه آورده ام.

دکتر خلیفه در حالی که چهره اش حالتی بی احساس به خود گرفته  و گویی در خلسه عمیقی فرو رفته بود نگاهش را به جایی بر روی دیوار متمرکز کرد و گفت:

-        آن ایمیل و آن تلفن هم از طرف شما بود نه؟

-        نه!

-        شما بودید که چند وقت قبل برای من پذیرش و اقامت و ... آورده بودید؟

-        نه!

-         شما آن آقای خیری بودید که می خواستید برای من خانه ای در شأن و مناسب تهیه کنید؟

-        نه استاد این حرف ها چیه که می زنید؟

دانه های درشت عرق حالا بر پیشانی دکتر خلیفه برق می زد. خودش را به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را طوری بر روی میز بالا نگه داشت که می خواهد مطلب مهمی را بگوید وطرف مقابلش را قانع کند و گفت:

-   ببینید! من عددی نیستم! من اگر روزی افتخار این را پیدا کنم که کفش بندگان خدا را بدهند واکس بزنم از اعماق وجودم خوشحال می شوم. چرا اینقدر به پرو پای من می پیچید؟! خیالتان از طرف من راحت باشد، من هیچ جای خاصی در دایره وجود ندارم که بخواهید به آن حسودی کنید. به اندازه کافی هم که در خدمت تان بوده ام. حالا در این پیری مرا در تنگنای ماده رها کنید. من تنها و تنها چیزی که دارم ریسمان امیدی است که به عرش فضل ورحمت خداوند بسته ام و به آن سفت چسبیده ام.  اگربه جای آن که این همه به من گدا درخواست می دهید قدری بدرگاه خداوند خواهش می کردید دل مهربان خداوند حتما تا حالا شما را پذیرفته بود!

دخترسرخ شد، بعد تغییر رنگ داد، نه تنها صورتش بلکه تمام بدنش داشت رنگ پریده تر می شد، شفاف می شد. چند لحظه بعد کاملا شفاف و محو شد و اثری از دختر برجای نماند. دکتر خلیفه اصلا متوجه این موضوع نشد. در خوش غوطه ور بود. به این فکر می کرد که پروژه Nest1 چرا باید برای شیطان اهمیت داشته باشد.

 این پروژه خیلی وقت بود که در واحد امنیت غذایی شروع شده بود اما چند وقت بود بود که پیشرفتی نداشت. پروتئینی با فولدینگ منحصر به فرد در یکسری از غذا های وارداتی پیدا و تخلیص شده بود که با توجه به ناشناخته بودنش و اینکه اولین بار از محصولات Nestole (نستُله) جدا شده بود، اسمش را Nest1 گذاشته بودند چون احتمال می دادند که پروتئین های دیگری هم از این دست پیدا کنند ولی بر خلاف تصورشان غیر از Nest1 پروتئین نامعمول دیگری پیدا نشد. جالب آن بود که علاوه بر محصولات Nestole  چند محصول دیگر خارجی از جمله کوکا کولا و مگهی (Maggi) هم عینا همین پروتئین را دارا بودند. با توجه به اینکه همه این شرکت ها از حامیان اسرائیل بودند مسئله مشکوک تلقی شده و برای تحقیقات بیشتر به واحد امنیت غذایی سپرده شده بود.

 بر روی پروتئین آزمایشات فراوانی صورت گرفته بود و مشخص شده بود که این پروتئین، سنتتیک (مصنوعی) است اما یک شکل مشابه طبیعی هم در بدن انسان دارد که فقط در مغز پیدا می شود. با وجود تمرکز فراوان بر روی هرگونه احتمال بیماری زا بودن پروتئین، هیچ گونه نشانه ای از مضر بودن آن به دست نیامد. در آزمایشات، این پروتئین حتی در مواقعی که جایگزین پروتئین طبیعی مغز هم می شد، کاملا می توانست نقش پروتئین طبیعی را به عهده بگیرد و تغییری در عملکرد مغز ایجاد نمی شد. احتمال داده شده بود که این پروتئین یک ترکیب سری مغذی مربوط به این شرکت هاست که به خاطر رقابت های تجاری فرمول و مشخصات آن را مخفی نگه داشته اند.     

دکتر خلیفه مثل همیشه که در مواضع گنگ و مبهم تعلقش از همه چیز از جمله عقلش بریده می شد، در حالی که چشمه های اشک  در دو گوشه چشمانش شکل می گرفت و در حالی که داشت از اتاق خارج می شد با خودش زمزمه می کرد:

خـــدایا! روسیاهم روسیـاهم

پر از گریه پر از اندوه و آهم

من از هر چشم نافذ می گریزم

اگر دائــــم نباشی در نگاهم

خدایا! مشکلم را مرتفع کن

که دایم می شوم خود سد راهم...

...ادامه دارد

 

 بخوانید جالب است: آیا صبح نزدیکتر شده است؟

بخوانید، جالب تر است!: عرق گیر پوش هایی که زیرنسیم خنک کولر برای خط شکن ها جزوه -مبارزه با نفس- می نویسند!!!




* : برای توضیح بیشتر به داستان «راز» در همین وبلاگ مراجعه شود





بازدید امروز: 601 ، بازدید دیروز: 31 ، کل بازدیدها: 949649
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ